جدال با خاموشی

برای بیان اندیشه ها، تجربیات، دل نوشته ها...

جدال با خاموشی

برای بیان اندیشه ها، تجربیات، دل نوشته ها...

۹ مطلب در تیر ۱۳۹۳ ثبت شده است

گاهی بعضی آدم ها رو وقتی میبینی حس میکنی چقدر جاشون خالی بوده تا پیش از این اما نمیفهمیدی !


گاهی یک دوست قدیمی رو وقتی میبینی میفهمی که معاشرت باهاش چقدر لذت بخش، ارزشمند و دوست داشتنی هست اما فراموش کرده بودی !


گاهی دوستان قدیمی ات رو وقتی میبینی میفهمی چه چیزهای ارزشمندی دارن اما فراموش کرده بودی:  مثل سادگی ، صداقت ، بی ریا بودن، مثل راحتی ، دوری از تظاهر چیزی که حتی در ظاهر آدم ها ، در نحوه ابراز احساساتشون، در نحوه توجهشون به همدیگه و خیلی چیزهای دیگه مشهود هست !


این طوری میشه که حس میکنی چیزهایی بوده که شاید گاهی فراموش کردی اما اکنون از نو فهمیدی !


این طوری میشه که حس میکنی دوست هایی بوده که فراموش کرده بودی اما اکنون از نو یافتی !


گاهی لازم هست از جایی هجرت کنی تا با دیدی بازتر و باتجربه تر، قلبی پذیرا تر و ذهنی آرام تر بازگردی..


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ تیر ۹۳ ، ۰۱:۴۸

این متن در مورد شب قدر رو یکی از دوستانم فرستاده بود که از نوشته ای قدیمی پیدا کرده بود. نگاهی که به این شب داره واقعا فوق العاده و غنمیت هست. 
پس از جستجو فهمیدم که نویسنده این مطلب دکتر سروش هست.  اینجا قسمتی از متن رو آوردم. اصل این متن رو میتونید از این لینک مطالعه کنید 
  
وچه بسیار پیامبرانی که همراه او توده های انبوه کارزار کردند؛ودربرابرآنچه درراه خدا بدیشان رسید،سستی نورزیدند و ناتوان نشدند و تسلیم نگردیدند وخداوندشکیبایان رادوست دارد.وسخن آنان جزاین نبود ک گفتند: پروردگارا گناهان ما و زیاده روی ما در کارمان را بر ما ببخش و گامهای ما رااستوار دار و ما را بر گروه کافران یاری ده

سوره اعراف146-147 


شب های قدر هم چنانکه قبلا در نوشته هایم آورده ام ، شبی نیست که اتفاقی در بیرون بیفتد. بلکه اتفاق قرار است در درون آدمیان بیفتد. به همین سبب به تعداد آدمیان شب قدر وجود دارد. هر کسی به قدر خودش می رسد و قدر هم عبارت است از نوعی پرواز ویژه روحی که در اثر تحمل ریاضات در این ماه پدید می آید. حقیقت این است که این اولین بار شب قدر پیامبر بود و ایشان در همین دهه سوم ماه مبارک رمضان وحی را دریافت داشته اند . یعنی ریاضت هایی که کشیدند و روزه هایی که گرفتند و خلوت نشینی ها و خلوت گزینی هایی که داشتند به این نتیجه غیر منتظره منتهی شد و ناگهان پرده ها از پیش چشم پیامبر کنار رفت. رازهای عالم بر او آشکار شد و به زبان دینی منصب نبوت به ایشان اعطا شد.

 

این شب قدر پیامبر بود. یک جهش روحی بود که برای ایشان اتفاق افتاد . این تجربه را با پیروان خودش هم در میان نهاد که اگر شما نزدیک 20 روز یا بیست و چند روز روزه بگیرید کمابیش می توانید وارد همان احوال و همان مقام بشوید. برای شما هم محتمل است که همان تجربه پیش بیاید و از همان نعمت ها و برکت های روحانی برخوردار بشوید. لذا شب قدر نوعی پیش بینی است که کسانی که پیشاپیش آن رنج ها و ریاضت ها را برده اند می توانند که از یک تجربه استثنایی و ویژه روحانی برخوردار بشوند و آن در همین ایام است. لذا نه فقط 21 یا23 از حدود 20 تا 30 این شب قدر وجود دارد. علت اختلاف روایات هم همین است و به عدد روزگاران و به تنوع تجربه های آن ها این اتفاق رخ می دهد و هر کسی باید منتظر رخ دادن آن باشد. خود را بکاود و به درون خود نظاره کند و بکوشد که آن تجربه را در خود بیابد و زنده کند. خواندن دعاهای ویژه در این شب و اعمال ویژه ای که توصیه شده است به خودی خود هیچ اهمیتی و ویژگی ندارند. به طور کلی دعاها در شرع پیشنهادی اند. یعنی به آدمیان گفته اند که اگر می خواهید خداوند را بخوانید، چنین بخوانید. اگر می خواهید از او چیزی بخواهید، چنین چیزهایی را بخواهید. ولی اصل در دعا کردن در میان نهادن خواسته واقعی خود آدمی با خداوند است. یعنی خواسته های مصنوعی، خواسته های دیگران را با خدا در میان نهادن شرط نیست.معنای چندانی هم ندارد. البته دسته جمعی دعا کردن مطلوب است. برای اینکه چنانکه گفته اند وقتی که روح های پاک و دل های همدم کنار هم می نشینند دعاشان مستجاب تر است  به این معنا که نیروی روحانی که حاصل می شود قوی تر است. ولی اصل دعا درونی است و ازآن هر فردی با ویژگی آن فرد است و خواسته های خود آدمی باید با خداوند در میان نهاده شود. خواسته های خوب در این جهان خیلی زیاد است. مطلوبات عالی فراوان است. کمالات نهایت ندارند. همه این ها را می توان از خداوند خواست. اما آن جور خواستن ها که عشق و تشنگی پشت آن نباشد، معلوم نیست که نتیجه چندانی داشته باشد. وقتی شما تشنه چیزی هستید، عطشناک هستید، گرسنه هستید و مدت ها دنبال چیزی دویدید و حقیقتا از عمق جان خواستار او هستید این دعای واقعی شماست. به زبان هم نیاورید دعای شماست. به زبان هم بیاورید البته آن را به خودتان آگاهی بیشتری بخشیده اید. ولی به زبان آوردن مرتبه ای از مراتب دعاست و الا دعا کردن در حقیقت کار دلست و کار زبان نیست. چیزی را که به زبان هم نخوانید اما در دل بگزرانید و بلکه حتی در دل هم نگزرانید اما دل شما مشغول او باشد، دغدغه او را داشته باشد ، طلب آن را به نحو عمیقی داشته باشد، آن دعای شماست.اینکه انسان دعاهای مختلف بکند شبیه این است که شما هر لباسی ، هر کفشی، هر مبلی ، هر منزلی را ببینید بگویید که این هم خوب است که من داشته باشم،آن هم خوب است که من داشته باشم.ولی این داشتن نیست این خواستن نیست. شما باید ببینید کفشی که به پای شما می خورد، لباسی که به تن شما می خورد، آن را بخواهید.آن هم وقتی که آدم احساس برهنگی بکند. اگر آدم حس بکند که سیر است و گرسنه نیست، طلب غذا نمی کند.اگر آدم فکر بکند که لباس مناسب دارد که دنبال لباس نمی گردد.وقتی که احساس برهنگی و تشنگی و گرسنگی می شود از عمق جان و انسان آن چیزی را می خواهد که واقعا لازم دارد و می شناسد و به دنبالش بوده در آن صورت است که دعای آدمی نام واقعی دعا به خودش می گیرد. بقیه آن در واقع یک نوع عمل اجتماعی است که در جامعه دینی برای ایجاد همبستگی میان مومنان است. البته کار نیکویی است. مثل یک صفوف دسته جمعی که همه با هم می خوانند، مثل کارهای دسته جمعی که در ارتش و جاهای دیگر صورت می گیرد. به افراد روحیه می دهد.این ها همه درست، اما دعا یک چیز دیگری است یا آن چیزی است که باید درعمق جان آدمی  بگذرد.


حالا اتفاقا در این شب های قدر که قرآن به سر گرفتن خیلی مد شده است از دون پایه ترین اعمال و رفتارهایی است که مربوط به شب های قدر است ولی چون در مسجدها و منابر چون این کار نمود بیشتری دارد، آن را بیشتر اجرا می کنند. والا حقیقتا دعا کردن در این شب ها دعایی است که خود شخص با خداوند بگوید.آن هم  به زبان خودش نه به زبان عربی، بالا خره خداوند همه زبان ها را بلد است و بلکه

 

زبان محرمی خود دیگر است

 

همدلی از همزبانی برتر است

 

غیر نطق و غیر ایما و سجل

 

صدهزاران ترجمان خیزد ز دل

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۹۳ ، ۰۰:۵۵

این شب های ماه رمضان که دوباره کمی بازگشتم به قرآن خوندن یک چیزی خیلی توجهم رو جلب کرد و به نتیجه جدیدی رسیدم. چیزی که  شاید پیش از این هم به نحوی میدونستم ولی تفاوت بسیار داره وقتی آدم بعد از کلی تجربه و امتحان راههای مختلف درست و غلط و سر و کله زدن با چیزهای مختلف و با خودش به یک نتیجه برسه یا اینکه حرف کس دیگه ای رو  ( که میتونه چیزی باشه که در یه کتاب یا قرآن خونده ) تکرار کنه

اینکه مهمترین چیز و مشهود ترین چیز در قرآن ارتباط انسان با خدا در هر کاری هست که انجام میده و در واقع به تعبیری روح اون کار یا عمل. و البته بیشتر این ها هم اعمالی اجتماعی و در رابطه با بقیه انسان هاست. یعنی به نحوی بقیه آدم ها خیلی نقش پررنگی شاید تو زندگی آدم نباید داشته باشن ..


یَا أَیُّهَا النَّبِیُّ اتَّقِ اللَّهَ وَلا تُطِعِ الْکَافِرِینَ وَالْمُنَافِقِینَ إِنَّ اللَّهَ کَانَ عَلِیمًا حَکِیمًا 

 وَاتَّبِعْ مَا یُوحَى إِلَیْکَ مِنْ رَبِّکَ إِنَّ اللَّهَ کَانَ بِمَا تَعْمَلُونَ خَبِیرًا

 وَتَوَکَّلْ عَلَى اللَّهِ وَکَفَى بِاللَّهِ وَکِیلا 

ای پیامبر تقوای الهی پیشه کن و از کافران و منافقان اطاعت مکن که خداوند علیم و حکیم است.

و از آنچه از سوی پروردگارت به تو وحی می شود پیروی کن که خداوند به آنچه میکنید آگاه است.

و بر خدا توکل کن و همین بس که خداوند حافظ و وکیل است.

 (آیات ابتدایی سوره احزاب ) 


یا در خیلی جاهای قرآن به پیامبر گفته شده: از آن ها رو بگردان..  به آن ها بگو که من به دین خود و شما به دین خود...

یعنی اینکه اهمیت دادن به آدم ها ،خیلی جاها بودن با اون ها، همراهی باهاشون و .... اشتباه هست. یعنی گاهی در زندگی باید راهت رو جدا کنی.. محکم و صریح.  

فکر میکنم که من گاهی واقعا وابسته هستم به آدم ها. مثلا خیلی اوقات در ارتباط با دوستام و مخصوصا در خوابگاه که تمام مدت با هم هستیم و زندگی میکنیم بوده ( و این تمام مدت با هم بودن خیلی مهم هست )  که فکر میکردم کسی رفتار نادرست و اشتباهی انجام داده ولی من نه تنها متوجهش نکردم که تاییدشم کردم یا حتی باهاش همراه هم شدم. .. البته شاید رفتار  و واکنش متفاوت بچه های خوابگاه نسبت به آدم هایی که تا پیش از این دیدم و باهاشون معاشرت میکردم یکی از دلایل سکوت من بوده یعنی مواقعی بوده که یک چیزی رو که به نظرم درست و حق میومده حتی بحث پایمال شدن حق کسی بوده گفتم و با واکنش های خیلی شدید و عجیب مواجه شدم .. چیزی که قبلا تو دوستام ندیده بودم..... یا من ندید پدید بودم، یا دایره ارتباطاتم خیلی گسترده نبود یا شایدم فیلتر گذاری شدیدی میکردم رو ارتباطاتم تا پیش از این... و از فیدبک گرفتن از همین واکنش ها بود که تقریبا فکر میکنم  دیگه از گفتن بعضی چیزها به صورت صریح به بعضی از دوستام میترسیدم... ....این  یعنی من به جای اینکه سعی کنم آدم ها رو به راهی که فکر میکنم درسته دعوت کنم تا باهام همراه بشن، خودم با اونها همراه میشدم تا جایی که حتی راه خودم رو هم فراموش میکردم ...تا جایی که راه درست رو فراموش میکردم.. تا جایی که حتی درست و غلط رو هم تشخیص نمیدادم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ تیر ۹۳ ، ۰۳:۳۲

چند مدت پیش شروع به خوندن کتاب چه باید کرد نوشته لئون تولستوی کردم. از همون اوایل کتاب بود که شیفته تولستوی شدم. کسی که با نثری ساده و بدون استفاده از هیچ عنصر ادبی و زیبایی شناختی و محدود کردن خودش در حصار کلمات مینویسه . پس خیلی عجیب به نظر میاد که چنین کسی این چنین مشهور شده . و البته بسیار خوب و امیدوار کننده.


علاوه برچیزهایی که از متن کتاب یادگرفتم، چیزهای زیادی بود که از خود نویسنده و در حین خوندن کتاب فهمیدم که شاید اصلی ترین اون ها صداقت بود. فهمیدم که صداقت از مهم ترین و تاثیرگذارترین چیزها چه در نوشتن و چه در ارتباط با آدم ها یا ارتباط با خود هست.


این کتاب در واقع گزارشی از فعالیت های تولستوی برای ریشه کن کردن فقر هست. فقری  که پس از مهاجرت از روستای زادگاهش به  شهر مسکو باهاش مواجه میشه .چیزی که در وحله اول به شدت ناراحت کننده و دردناک میاد براش و در پی کاوش و پیدا کردن علت این قضیه در کوچه ها و خیابان های فقیر نشین مسکو راه میافته و از طریق ارتباط با فقرا سعی به جستجوی علت فقر آن ها میکنه. او در این مسیر چیزهای زیادی میفهمه و تغییرات زیادی میکنه و در تمام این مدت صادقانه و بدون هیچ افراط و تفریطی نظریات و در واقع خودش و اطرافیانش رو بازبینی میکنه. تولستوی در خانواده ای اشرافی متولد شده و در زمان نوشتن این کتاب نیز با همسر و فرزندانش در خانه ای به همین سبک زندگی میکرده. خانه ای مجلل با پیشخدمتان مختلف. آن ها از روستا به شهر مسکو مهاجرت میکنند. اما اولین چیزی که توجه تولستوی رو در مسکو جلب میکنه، فقرایی هست که در خیابان های مسکو میبینه. این مساله به شدت ذهنش رو درگیر میکنه. ابتدا سعی میکنه با دادن پول به آن ها، خیال خودش رو راحت کنه. اما بعد اتفاقاتی می افته مثل اینکه فقیری رو که یک بار بهش کمک کرده و حتی براش کارپیدا کرده دوباره در خیابون و در حال گدایی میبینه. او در ابتدا فکر میکنه زندگی خودش هیچ ربطی به زندگی فقیران نداره و همچنان میتونه در خانه مجلل خودش زندگی کنه . اما وقتی جلو میره و از نزدیک با زندگی فقیران آشنا میشه و با این مساله  درگیر میشه میفهمه که یک عمر در بی خبری زندگی میکرده. در واقع میفهمه که دستانش برای کمک به آن ها خالی هست . و مساله فقط فقر مالی نیست بلکه طرز نگاه یا تفکری هست که چه در اشراف چه در فقیران وجود داره . اینکه بتوان بدون هیچ زحمتی و در کمترین زمان ممکنه به وضعیت مالی مطلوبی رسید. طوری که دیگه از اون زمان به بعد دیگه نیاز به کار کردن نباشه و بتوان زندگی مرفهی رو در پیش گرفت. تولستوی وقتی به زندگی خودش و تربیت فرزندانش نگاه میکنه میبینه بله! این طرز نگاهی است که دقیقا اینجا هم وجود داره......


خلاصه این کتاب درس های زیادی برای یاد گرفتن داره. چه در مورد مساله فقر و از اون مهمتر در مورد شیوه و روشی که تولستوی در برخورد با مسائل زندگی در پیش میگره. کسی که با جرات، صداقت، صراحت و بدون هیچ پیش داوری و افراط و تفریطی با خودش و زندگیش مواجه میشه.


مثلا در جایی از کتاب پس از اولین تجربه های رفتن در خیابان های مسکو و دیدن وضع فقیران مینویسه :

آن شب احساساتم رو با دوستی در میان گذاشتم.پس از شنیدن سخنانم با لحنی آمیخته با شوخی پاسخ داد این اوضاع نتیجه بسیار طبیعی زندگی در شهرهای بزرگ است و تاثر تو از دیدن این مناظر فقط زاییده خوی دهاتی و زندگی دور از شهر می باشد. بعد مرا مطمئن کرد که پدیده فقر چیز تازه ای نیست، تا بوده همین بوده و باید هم باشد چون فقر با تمدن کنونی پیوند دارد و از نتایج غیرقابل اجتناب آن است.

با گفته دوستم سخت مخالفت کردم و در رد اظهاراتش به قدری حرارت نشان دادم که زنم از اطاق خود به سوی ما دوید و ماجرا را پرسید. به خاطر می آورم که بی اراده  بر سر دوستم فریاد زدم و بیابانی آمیخته با خشم و عصبانیت در حالی که دست ها را به شدت حرکت میدادم گفتم:

نه، نمیتوان چنین زیست! این زندگی غیر قابل تحمل است!

آن وقت به من نصیحت کردند که از تندی و خشونت بپرهیزم. ملامتم کردند که چرا نمی توانم با آرامش و متانت مقصود خود را به دیگران بفهمانم. به علاوه ثابت کردند که وجود عده ای فقیر در مسکو، نمیتواند مستمسکی قرار گیرد که به کمک آن زندگی را بر خانواده و اطرافیان خویش تلخ و زهر آلود سازم.این استدلال را درست یافتم و پاسخی نگفتم. اما قلبا حس میکردم که خشم فروانم چندان بی پایه و دلیل نیست.

زندگی شهری که تا آن وقت در نظرم عجیب و بیگانه می نمود، سیمایی نفرت انگیز به خود گرفت. لذات و تجملات شهر که دست یابی بر آن ها را ایده آل خود میدانستم، به صورت شکنجه تحمل ناپذیری در آمد. کوشش میکردم در اعماق قلب خویش دلیلی برای تبرئه زندگی لوکس و مجلل خود و دیگران بیابم، اما ممکن نبود بدون احساس خشم و تنفر، سالن زیبای منزل خود و دوستانم، میز نهارخوری پر از اغذیه لذیذ، یک کالسکه زیبا، مغازه ها ، تئاترها و کلوپ ها را ببینم....

تولستوی

روحش شاد ....

۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ تیر ۹۳ ، ۰۰:۰۱

من کجا هستم ؟ به چه سمتی دارم میرم ؟ اصلا چی میخوام ؟ همه چیزهایی که تا حالا کم کاری کردم و بهشون توجه نکرده و براشون ارزشی قایل نشدم ؟ انگار که تو یه مقوله یعنی علم اشباع شدم و تواناییم رو ثابت کردم و حالا میخوام برم دنبال چیزهای دیگه طوری که در اون ها هم بهترین باشم ؟ از ارتباط برقرار کردن با همه نوع آدم ها ، از هنر، موسیقی ، عکاسی ،از نویسندگی ، از فیلم و تئاتر، از سخنوری ، ؟ از همه چیز. اصلا ایده آل من از خودم ، از یک انسان چیه ؟ از توانایی ها و ویژگی هاش چیه ؟ از چیزی که حد والای یک انسان هست و باید باشه ؟ از چیزهایی که باید به دنبالش و در پی کسبش باشه ؟ گاهی فکر میکنم که هنوز و باز هم در اشتباهم و دارم اشتباهم رو تکرار میکنم مثل چیزی که در دوران دبیرستان بودم. نه علم برای علم هست. نه هنر برای هنر ، و نه حتی احساس برای احساس و از همه مهم تر نه علم برای حس برتری و ارضای خود ، نه هنر و نه احساس و نه حتی خوب بودن و بزرگ بودن بلکه همه این ها باید در خدمت انسانیت قرار بگیره

یک موقع خیلی وقت پیش ها زمانی که راهنمایی یا دبیرستان بودم شاید ایده آلم از خودم یک ایده آل درسی بود. مثلا کسی شبیه انیشتین.هرچند شهرت و محبوبیت عنصر اصلی این ایده آل بود ولی با کنار گذاشتین این ها اگه بخوام صرفا از منظر علم هم نگاش کنم،  الان که بهش فکر میکنم به شدت مضحک و خنده دار و خجالت آور به نظر میاد. اما  فکر میکنم که الان هم به نوعی به این فکر دچارم . مثلا فکرمیکنم یه نویسنده یا فیلم ساز خیلی آدم بزرگی هست و غبطه میخورم به حالش چرا که خیلی میفهمه و درک بالایی داره . هر چند که این فکر شاید خیلی پخته تر و درست تر به نظر بیاد با چیزی که از یک انسان انتظار دارم ولی احتمالا بعد ها هم به این فکر خواهم خندید چرا که باز هم این ها نه شرط لازم و نه کافی برای انسان بودن هست.  .. چه بسا آدم های عادی و ساده ای که با عمل کردن به چند چیز اساسی و پاک نگه داشتن خودشون سعادتمند شدند.


نوشته شده در 20 فروردین 93 - ویرایش: تیر 93

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ تیر ۹۳ ، ۱۴:۳۴

 

در ترم جدید حس کردم که بیش از اندازه خودم رو درگیر درس ها کردم. هرچند که از ابتدا خواستم و سعی کردم وارد حیطه های مختلف بشم و با شرکت در برنامه های دانشجویی و غیر درسی که علاقه داشتم مثل کلاس روزنامه نگاری کمی به عملی کردن اهدافی که در ذهنم بود نزدیک بشم ولی در چند ماه اخیر به خصوص با درگیر شدن با هوم ورک ها و امتحانات، به شدت از فضای اولیه ای که مد نظرم بود دور شدم. تا جایی که چند روز پیش یک دفعه متوجه شدم که درگیری زیاد با درس ها میتونه چه بلایی سر آدم بیاره و در واقع از آرزو ها و اهداف و معیارهایی که داشتی  چه قدر دورت کنه !

الان بدون هیچ پیش فرض و پیش زمینه ذهنی و با کنار گذاشتن تمام ذهنیت منفیی که از قدیم در ذهنم نسبت به درس خوندن شکل گرفته بود که شاید برگرفته از تاثیرات اطرافیان بود، به این نتیجه رسیدم که پیشرفت و درگیری زیاد در درس و  یک حوزه تخصصی میتونه چه مضراتی داشته باشه. منظورم از مضرات چیزی نیست که برای هر آدمی با هر شرایط، طرز فکر و اهدافی مشهود باشه ولی منظورم برای کسی هست که نخواد طبق عقیده رایج خیلی از آدم هایی که در یک حوزه تخصصی پیشرفت زیادی کردن و شاید آدم هایی بودن که کارهای خیلی خوبی هم کردن زندگی کنه. این عقیده این هست : "سرت رو بنداز پایین و کار خودت رو انجام بده و کاری به کار بقیه نداشته باش چرا که مسئولیت تو انجام این کار به نحو احسن  هست.یعنی سعی کن این کارت رو تا جایی که میتونی خوب انجام بدی با رعایت اصول اخلاقی و در این راه الگو باشی برای بقیه آدم ها .  به ما ربطی نداره که مثلا در کشور از نظر سیاسی چه خبر هست و چه اتفاقاتی داره میافته ". این جملات رو یک بار یکی از استادامون سر کلاس گفت. 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۴ تیر ۹۳ ، ۱۸:۵۰
اول برام خیلی جالب بود که یک رتبه اول کنکور در مورد کنکور چنین نظریاتی داشته باشه. بعد که کمی در مورد این فرد جستجو کردم و زندگی و فعالیت هایی که کرده بود رو دیدم، فهمیدم که نباید به چشم یک رتبه اول به این فرد نگاه کرد.
یادم رفته بود در جایی که من درس میخونم جایی برای چنین آدم هایی با این طرز فکر وجود نداره !



برای کنکوری‌های فردا و پس‌فردا
محمدرضا جلایی‌پور
شاید توجه به این چند نکته ساده برای کنکوری‌های فردا و پس‌فردا کمی استرس‌زدا باشد:
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ تیر ۹۳ ، ۱۱:۱۹

دوباره آن احساس قدیمی پس از اتمام امتحانات و درس ها پس از یک سال تحصیلی !

یک سال ! چه قدر زود گذشت !

احساسی که به فراموشی سپرده شده بود

حس بی هدفی . حس سرگردانی . حس فشار برای انتخاب یک تصمیم جدی .

آخر من میخوام چی کار کنم ؟؟

کار ؟

چه کاری ؟

برنامه نویسی ؟

تدریس ؟

باید دست به کار شم. میدونم که بیکاری بدترین و مضرترین چیز هست  !

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ تیر ۹۳ ، ۰۰:۲۰
به نام خدا

شاید نخستین دلیل برای درست کردن یک وبلاگ داشتن جایی برای بیان اندیشه ها، تجربیات و احساساتم بود. متوجه شدم برای بسیاری از آدم هایی که با آن ها در ارتباطم هنوز خیلی شناخته شده نیستم. در واقع شاید بیش از اندازه درون گرا بودم که بخواهم بسیاری از احساسات یا تفکراتم رو برای دیگران بازگو کنم. یک بار با گروهی از دوستانم که بسیار دوستشون دارم قرار گذاشتیم که ایراد ها و ضعف های همدیگه رو بگیم.. اولین ایرادی که اکثر دوستام به من گرفتند این بود که هنوز من رو نمیشناسند و در واقع به دلیل اینکه من رو به خوبی نمیشناخنتد نتونستند به صورت جدی از من انتقاد کنند .از اون زمان ها و بعد با شروع برهه ای جدید از زندگیم یعنی رفتن از شهر خود برای ادامه تحصیل و تجربه زندگی خوابگاهی تصمیم گرفتم بیشتر از خودم ، اندیشه ها و احساساتم بگم. الان حدود 1 سال از اون زمان میگذره و فکر میکنم در این مسیر پیشرفت های زیادی کرده ام.


اما دومین دلیل برای درست کردن این وبلاگ گسترش اندیشه ها و نقد آن به وسیله ی دیگران بود. چند مدت پیش در دوره های روزنامه نگاریی که در دانشگاه تشکیل میشد شرکت میکردم. در اون جا بود که به اهمیت داشتن یک وبلاگ برای بیان اندیشه ها و نقد آن ها توسط آدم های مختلف پی بردم. به خاطر همین از شما ، دوست عزیز میخواهم که با صداقت و دقت نظر خودتون رو در مورد مطالبی که میخونید بگید هم چنان که من هم سعی میکنم با صداقت و صراحت بنویسم چرا که فکرمیکنم صداقت، در هرچیزی نفوذی شگرف داره.

 

حدود یکی دو ماهی بود که به طور جدی قصد داشتم این وبلاگ رو درست کنم ولی به دلیل اینکه نتونسته بودم اسم مناسبی براش پیدا کنم به عقب افتاده بود . با کلی گشتن در کتاب های حافظ و از شعرهایی که بلد بودم و همچنین جستجو از بین کلامتی که برام بامعنی بودند،  نتونستم اسمی که مناسب احوالاتم باشه و همچنین به دلم بشینه پیدا کنم تا اینکه یک شب، کتابی از شعرهای منتخب احمد شاملو که یکی از نویسندگان مورد علاقه ام هست رو برای انتخاب یک اسم مناسب ازبین شعرهاش از دوستم گرفتم.. پس از کلی ورق زدن و خواندن شعرها داشتم از این هم نا امید میشدم که ناگهان یادم به عنوان کتاب افتاد.

بله! خودش بود. چیزی که شاید هم دلیل اولیه من برای درست کردن این وبلاگ بود و هم معنایی خیلی عمیق تر و گسترده تر داشت : " جدال با خاموشی".


خوشحالم که طبق قولی که به خودم داده بودم تا پیش از آغاز 24 امین سال زندگیم این وبلاگ درست شد:)


آخرین روزهای خرداد 93

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۱ تیر ۹۳ ، ۲۰:۲۶